ادامه خاموشانِ مردي با قمقمه خالي!
اميد مافي
باران خُردِ سهشنبهاي خاكستري براي ورق خوردن ديوان گريه آقاي نويسنده كافي بود. مردي پُرگو و كمكار با چمداني انباشته از هجو و هزل كه پيش از لمسِ پنجاه سالگي به تمام سفرههاي پهن شده لگد زد تا ساعت شماطهدار خود را به وقت گستردن مائدههاي آسماني تنطيم كند. پسر پارچهفروش خردهپاي آن سوي زايندهرود كه با روزنامهفروش محله خاكي، پيمان بسته بود در ازاي خواندن رايگانِ سطر به سطر روزنامهها، جرايد يوميه را تا قبل از اذان مغرب بفروشد، زودتر از حد تصور به مردي ميانسال در تپه ماهورهاي شعر و ادب بدل شد و عصاي شكسته تخيل در ذهنش به كوبش درآمد.همو كه هنر بيتكرارِ آفرينش متون، درهاي مجله فردوسي را بيمنت به رويش گشود تا فقط در اندك زماني، گوي سبقت را از مدعيان برُبايد و همپاي هدايت و جمالزاده مثلث داستاننويسي مدرن ايران را ترسيم كند. پزشك بيشيله پيله كه نيهيليسم پا گرفته در داستانهايش، راوي هيچانگاري انسانِ مدهوش معاصر بود با توصيف دقيق جزييات، طنز سياهي آبستن بيم، كسالت و كرختي را در چشمخانهها نشاند تا در قامت راقمِ تاثيرگذار مخاطب را به ريشخندي جانانه دعوت كند. پوزخندي از سر استهزا به سيرك رايگانِ دنيا. خالق «سنگر و قمقمههاي خالي» كه با «ملكوت»، اگزجره كاريكاتور گونهاي از كالبد شكننده روزگار عرضه كرد و با حلول جن در آقاي مودت، قصهاي آغشته به مرگ و معصيت را با بيمُرادي لحيم كاري كرد تا در پي سالهاي بيتقويم، آهنگ بيهودگي و زوال هستي از لابهلاي آثارش به گوش برسد.شاعري پيرو نيما و البته دمخور با عروض كه شيفته ادبيات مفطورِ روسيه و غولهايي چون چخوف، آندريف و گوگول بود و از مقايسه مختصات داستانهايش با اسكلتِ داستانهاي دلبرانه خارجي بسي حظ و لذت ميبرد. بهرام صادقي ملقب به صهبا مقدادي كه ضربان قلب خود را با نفسهاي به شماره افتاده مادرش اندازه ميگرفت، يكسال پس از پرواز زني با موهاي سفيد از خاك خونآلود تبدار، در افيون غرقه شد و خود را در بطن داستانهايش به خاك سپرد. او خسته پاي و درمانده، خيره به افق رد كوهها و كبوتران را نيافت، تا فروبپاشد و بيهيچ دست و دلبازي در نوشتن خاموش شود. يك روز بعد جسم نحيف طبيبي كه هرگز براي خويش نسخه ننوشت و زيستن با چشمهاي تهي از رندي را برنتافت، در آغوش تنگ زمين آرام گرفت و مهتاب، براي مردي گريست كه حيات را به يك خيمهشب بازي مضحك تشبيه كرده بود. مردي موجز كه در جايي با اشك نوشته بود: «زمين مادر گناهكاران است و گهواره همه گلولهها و خونها و شلاقها و من او را نمیبخشم، زيرا ريشههای درخت من از چشمههای زهرآلودش آب مینوشند و سرانجام در بستر او خواهند پوسيد و من شكايت زمين را به آسمانها و ملكوتها خواهم برد!»